• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
  • |
  • ۲۹ مارس ۲۰۲۴
  • |
  • ۱۸ رمضان ۱۴۴۵
نان به بهای جان
داستان‌واره‌ای بر اساس مستندات زندگی یکی از زنان کولبر استان کردستان که به همت بنیاد برکت ستاد اجرایی فرمان حضرت امام (ره) صاحب شغل شده است
کد خبر: 21058896
۱۳۹۹/۱۲/۰۹

_ چرا این‌قدر تنبلی؟ نان نخوردی؟ چه فرقی داری با مردهای دیگه؟ همه ۴۰ کیلو بار برمی‌دارن، تو جانت بالا میاد تا ۱۰ کیلو بزاری روی کولت؟! مرد هم این‌قدر تنبل و بی‌عار. این‌جا از این سوسول بازی‌ها نداریم. این کار، آدم خودشو می‌خواد. بچه‌بازی که نیست. جان و قوه نداری نیا این‌جا، برو توی شهر سیب زمینی پخته بفروش.

برای چندمین بار است که این نیش و کنایه‌ها را می‌شنود و دم نمی‌زند. گوشش پر است از این حرف‌ها؛ از زهرخندهایی که مثل تیر به قلبش می‌نشیند و دلش را خون می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید‌. بار را روی دوشش جابه‌جا می‌کند و به زحمت بلند می‌شود. کاروان راه می‌افتد. تا چشم کار می‌کند ردیفِ آدم است که بار به دوش می‌زنند به دل کوه و کمر.

*

پاهایش دیگر مال خودش نیست. کرخت شده، حس ندارد. شب است و در سکوتی رعب‌آور و ظلمتی دهشتناک به جلو می‌رانند. تا زانو در برف فرو می‌روند و بیرون می‌آیند، به سختی. سرمای سیاه زمستان ارتفاعات مریوان وجودشان را تا آستانه یخ‌زدن می‌برد. سرما در تار و پودشان جا خوش کرده است. روی تخته سنگی می‌نشیند تا نفس تازه کند. از پشت سر صدایی می‌آید که تشر می‌زند:

_ این‌جا که جای نشستن نیست. بلند شو. راه درازه. مامورها سر برسن کارمون تمومه.

دلهره و ترس می‌چربد بر خستگی و ناتوانی برخاسته از ساعت‌ها کوه را بالا و پایین کردن در برف و بوران. صورتش را بیشتر می‌پوشاند و تقلا می‌کند تا بلند شود. زانوانش یاری نمی‌کنند، انگاری که قفل کرده باشند. باز همان صداست که رنگ و بوی تمسخر و توهین دارد:

_ 10 کیلو بار که این حرفارو نداره. ساید بای ساید که نذاشتی روی کولت. بلند شو تا مامورها نیومدن.

دوستش از راه می‌رسد و دستش را می‌گیرد تا بلندش کند. هر چقدر جان و توان دارد جمع می‌کند تا سرپا شود. بالاخره می‌ایستد. می‌ترسد که عقب بماند و راه را گم کند. در تاریکی نیمه شب فقط یکی دو متر جلوی پایش را می‌بیند. نمی‌بیند اما می‌داند که هنوز راه درازی در پیش است. 10 ساعت یک‌نفس باید بروند تا به مقصد برسند و بارشان را تحویل دهند. هنوز شش ساعتش مانده.

*

به خانه که می‌رسد نان و تخم ‌مرغی را که خریده در آشپزخانه می‌گذارد و جلوی آینه می‌ایستد. از چهره‌اش فقط دو چشم معلوم است. آرام آرام پارچه روی صورتش را کنار می‌زند. پوست صورتش را سرما زده و جابه‌جا خشک کرده است. دستی بر صورت می‌کشد و قطره اشکی از گوشه چشمش راه می‌گیرد و پایین می‌آید. صدایی می‌آید. سر برمی‌گرداند به طرف صدا. شوهرش است که بیدار شده و نیم‌خیز نگاهش می‌کند، با چشمانی که قدردانی و شرمندگی در آن موج می‌زند. لبخند می‌زند. تاب دیدن این نگاه شرمگین و معذب را ندارد. می‌پرسد: بهتری؟ توونستی بخوابی؟

مرد به جای جواب فقط سری تکان می‌دهد. گویی که چیزی راه گلویش را بسته باشد.

دوباره می‌گوید: نان و تخم‌ مرغ گرفتم. بچه‌ها که بیدار شدن درست کنید بخورید.

مرد بغضش را فرو می‌دهد.

_ باشه، دستت درد نکنه.

دور و اطراف خانه را نگاه می‌کند تا ببیند کم و کسری نباشد. می‌داند که اگر بیفتد دیگر بلندشدنش با خداست. هر صبحی که برمی‌گردد بیهوش می‌شود تا روز بعدش. آن‌قدر می‌خوابد تا جانی بگیرد و سرپا شود، برای یک شب دیگر، یک شب سرد و تاریک دیگر در کوه‌های سربه فلک کشیده مریوان، حوالی مرز ایران و عراق.

*

این‌جا نان را به بهای جان می‌دهند. باید دنیا را بر کولت حمل کنی تا بتوانی شکم خود و خانواده‌ات را سیر کنی، فقط سیر کنی. نانت را باید در کوره‌راه‌های ارتفاعات مریوان در سرحدات همیشه به برف نشسته، از دهان روزگار نامراد بیرون بکشی. ۱۰ ساعت یک‌سره بار به دوش بکشی در برف و بوران و آخر سر، نان بخور و نمیری درآوری و دو روز تمام در خانه بیفتی تا مگر جان و قوتی بگیری و سر پا شوی و دوباره، روز از نو، روزی از نو. کولبری کنی به بهای جانت، به قیمت سلامتی‌ات.

در رخت‌خواب جابه‌جا می‌شود. درد پا امانش را بریده است. خواب به چشمانش نیامده است. دیگر پا و کمری برایش نمانده. مفصل زانوانش ساییدگی شدید پیدا کرده، روماتیسم که مهمان چندساله استخوان‌هایش است و سیاتیکش هم که بازی درمی‌آورد. غیر از خودش، دست‌کم ۵۰ زن دیگر را می‌شناسد که کولبری می‌کنند در مریوان. از روستای خودشان، 7 نفر. همه هم ناشناخته. شلوار کردی به پا می‌کنند و چهره را کاملاً می‌پوشانند تا کسی نداند زن هستند که آمده‌اند برای کولبری.

*

بلند می‌شود تا دستی به سر و روی خانه بکشد و غذایی بپزد. امشب دوباره باید برود، اگر جانش را داشته باشد. چند ماهی می‌شود که مردش خانه‌نشین شده است. از همان شبی که از کوه پرت شد و صبح، جسد نیمه جانش را آوردند و پشت در انداختند و رفتنند. مهره‌های کمرش شکسته است. بخت یارش بوده که سرش به سنگ و صخره‌ای نخورده و با کمر آمده پایین. حالا هم افتاده گوشه خانه و بعد از کلی دوا و درمان و ببر و بیار، تازه می‌تواند بنشیند. نه بیمه‌ای، از کار افتادگی‌ای، نه پس‌اندازی، نه آتیه‌ای، نه حمایتی. دریغ از کورسوی امیدی. همه چیز تاریک. سیاه سیاه. ظلمت مطلق.

نیمرو درست می‌کند و جلوی شوهرش می‌گذارد و زیر بغلش را می‌گیرد تا بتواند بنشیند. با هم مشغول خوردن می‌شوند. می‌پرسد: بچه‌ها صبح خواب نموندن؟

_ نه، بیدارشون کردم.

_ نرسیدم یک پرس‌وجویی از درس‌شون بکنم.

مرد لقمه را در دهانش می‌چرخاند.

_ دختره خوب درس می‌خوونه اما این دو تا...

و بقیه حرفش را می‌خورد.

*

_ منم از امشب میام.

 _ منم میام.

براندازشان می‌کند و با تعجب می‌پرسد: کجا؟!

_ همین‌جایی که خودت میری.

خشکش می‌زند. براق می‌شود.

_ کجا بیایید؟ مگه شما مدرسه ندارید؟!

راشین که بزرگتر است پاسخ می‌دهد: شب کولبری می‌کنیم، روز هم میریم مدرسه.

حرصش می‌گیرد.

_ آخه تو چه می‌فهمی کولبری چیه؟ فکر کردی کسی که شب کولبری کنه، روز می‌توونه بره مدرسه؟! صبح که برسی خونه، عین جنازه افتادی. جون نداری راه بری.

راژان به جای راشین جواب می‌دهد: ما می‌توونیم.

نمی‌داند این دو نوجوان زبان‌نفهم را چگونه توجیه کند. با غیظ می‌گوید: آره، شما می‌توونید. اصلاً شما دو تا همه کاری می‌توونید بکنید. مگه کولبری بچه بازیه؟

راشین می‌گوید: رفیقامون دارن میرن. اگه اونا می‌توونن ما هم می‌توونیم.

چشم‌هایش را تنگ می‌کند و دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد.

_ رفقاتون درس و مدرسه‌شون رو چیکار کردن؟

راشین هیچ نمی‌گوید و فقط سرش را پایین می‌اندازد. راژان اما زیر لب می‌گوید: ترک تحصیل کردن.

یک‌دفعه منفجر می‌شود.

_ چیکار کردن؟

پسرها یک قدم عقب می‌روند. دنباله حرفش را می‌گیرد.

_ ترک تحصیل کردن؟ غلط کردن با شما دو تا. دیگه چی؟ همین یک کارِتون مونده.

راشین انگاری که بر ترسش فائق آمده باشد می‌گوید: خب مگه چیه؟ درس بخوونیم که چی بشه؟

دهانش از شدت عصبانیت خشک شده و به کویری می‌ماند در حسرت قطره‌ای آب.

_ ترک تحصیل کنید که چی بشه؟

راژان پیش‌دستی می‌کند.

_ که کمک خرج خانه باشیم. که تو نخوای بری کولبری کنی. دیگه پا و کمر برات نمونده. ما مَردیم، غیرت داریم...

و بغض اجازه نمی‌دهد که بقیه حرفش را بگوید و سرش را پایین می‌اندازد تا اشک‌هایش معلوم نشود. دلش برای خودش و بچه‌هایش می‌سوزد. شوهرش را می‌بیند که مستاصل و با چشمان به غم نشسته نگاه‌شان می‌کند. ناگهان بغضش می‌ترکد و مویه می‌کند: درس بخوونید که فردا یه چیزی برای خودتون بشید. کولبری هم شد کار؟ آخر و عاقبت باباتون رو ببینید. حال و اوضاع منو تماشا کنید. کولبری تهش سیاه‌روزیه. بدبختیه. یا گوله می‌خوری، یا از کوه می‌افتی پایین. زنده هم بمونی، از کار افتاده‌ای. سر ۴۰ سال میشی عین پیرمرد ۷۰ ساله.

و به مردش نگاه می‌کند که حالا اشک‌هایش بی‌سروصدا و بی‌وقفه سرازیر است.

*

پسرانش حق دارند. دخل و خرج‌شان بهم نمی‌خواند. درآمد ناچیز کولبری کفاف زندگی‌شان را نمی‌دهد. یکی دو نفر که نیستند. دیشب با تشرهای او و نصیحت‌های پدرشان به ظاهر منصرف شدند اما یکی دو روز دیگر، باز ساز خودشان را کوک خواهند کرد. خودش هم دیگر تاب و توانی ندارد. پاهایش زیر بار سنگین کولبری طاقت نمی‌آورند. تنها هم نیست. زن‌های زیادی را می‌شناسد که کولبری می‌کنند، در همین روستای خودشان. همه هم مثل خودش فرسوده و از کار افتاده در جوانی؛ یکی دیسک کمر گرفته، دیگری سرما یکی از چشمانش را زده و یکی دیگر هم پایش شکسته و درست جوش نخورده است. همه هم از سر ناچاری کولبری می‌کنند.

سرش گرم کارهای خانه است اما فکرهای عجیب و غریب راحتش نمی‌گذارند. یکی از دوستانش که گاهی با هم به کولبری می‌روند به سراغش می‌آید. خبردار شده که از یک‌جایی آمده‌اند تا برای کولبران کسب و کاری راه بیندازند. پرس‌وجو می‌کنند، معلوم می‌شود قرار است فردا دوباره به مسجد روستا بیایند.

*

فردا با چند نفر از دوستان کولبرش به مسجد می‌روند. می‌شنود که قرار است برای کولبران سه استان مرزی یازده هزار شغل ایجاد شود. مردان و زنان جوانی آمده‌اند و برای مردم روستا صحبت می‌کنند. یکی از زنان جوان را دوره می‌کنند و می‌گویند که برای چه مقصودی آمده‌اند. زن جوان که تسهیلگر بنیاد برکت است با حوصله قصه زندگی‌شان را می‌شنود و می‌پرسد: از روستای خودتون چند نفر میرن کولبری؟

فکری می‌کند و جواب می‌دهد: 7 نفری میشیم.

تسهیلگر دوباره می‌پرسد: چه کارهایی بلدید؟

با هم و در هم جواب می‌دهند.

_ همه کار.

_ آشپزی.

_ قالی‌بافی.

_ دامداری.

و یکی هم می‌گوید: کولبری.

و همه می‌خندند. خانم تسهیلگر در میان خنده‌هایش می‌پرسد: چرا تعاونی تشکیل نمی‌دید؟

با تعجب به هم نگاه می‌کنند.

_ تعاونی؟!

_ بله تعاونی. مگه ۷ نفر نیستید؟ خب تعاونی تشکیل بدید و با هم کار کنید. می‌پرسد: تعاونی بزنیم که چیکار کنیم؟!

پاسخ می‌شنود.

_ هر کاری که بلدین. هر کاری که این‌جا جواب میده. هر کاری که بازار فروش داره.

_ با کدوم سرمایه؟

_ اونو خدا می‌رسونه.

قرار می‌شود بروند فکرهایشان را روی هم بگذارند و دوباره جلسه تشکیل دهند.

*

خوشحال و امیدوار به خانه می‌آید و هر چه دیده و شنیده را برای مردش می‌گوید. در چشمان مرد، برق امید می‌درخشد و می‌گوید: اگر بشه که خیلی خوبه. از کولبری هم خلاص میشیم.

آهی می‌کشد و جواب می‌دهد: آره والا، دیگه نمی‌کشم برم کولبری. تو هم که حال و روزت اینه. دو روز دیگه این دو تا بچه باز شروع می‌کنن که می‌خواهیم ترک تحصیل کنیم، بریم کولبری.

مرد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: ایشالا که کار به اون‌جا نمی‌کشه. چند روز دیگه خودم سرپا میشم و از خجالت تو و بچه‌ها درمیام.

مهربانانه به مردش نگاه می‌کند.

_ چه خجالتی؟ این حرف‌ها چیه میزنی؟ تو که هر کاری از دستت اومده برای ما کردی. بعد هم با کدوم کمر می‌خوای بری کولبری؟ از جان خودت سیر شدی مرد؟!

و بعد ادامه می‌دهد:

_ حالا خدارو چه دیدی؟ شاید یک کار و کاسبی زدیم و زندگی‌مون برکت گرفت.

مرد سرش را به آسمان می‌گیرد و می‌گوید: توکل بر خدا.

*

دوباره با خانم تسهیلگر جلسه می‌گذارند. با دوستانش همفکری کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که محصولات خانگی درست کنند. ترشی و شور و مربا و شیره انگور. میوه و سبزی هم خشک کنند. سبزی تازه پاک کنند و بدهند به مغازه‌های شهر برای فروش. کشمش و انجیر هم بسته‌بندی کنند. تسهیلگر طرح‌شان را می‌پسندد و می‌رود تا پشتیبان پیدا کند. پشتیبانی که هم برای‌شان مواد اولیه تهیه کند و هم محصولات‌شان را بخرد. خودشان هم می‌روند برای تکمیل مدارک تا ارائه بدهند برای ثبت تعاونی و دریافت تسهیلات. کار کمی زمان‌بر است و طول می‌کشد. تعدادشان زیاد است. ناامیدی اما در کار هیچ‌کدام‌شان نیست. مصمم هستند، چه خودشان و چه تسهیلگر. پروژه را باید به نتیجه برسانند.

*

به یکی دو ماه نمی‌رسد که استارت کار را می‌زنند. اولش سخت است اما یواش یواش روی غلتک می‌افتند. پشتیبان هوای‌شان را دارد. خانم تسهیلگر هم کمک حال‌شان است. خودشان هم پشتکار دارند. مدتی نمی‌گذرد که تسهیلگر می‌گوید به فکر ثبت اسم و برند کسب و کارشان باشند.

*

حالا شش ماه است که کولبری نمی‌روند؛ نه خودش، نه مردش و نه دوستانش. حالا شش ماه است که پسرانش دیگر حرف از ترک تحصیل نمی‌زنند. حالا شش ماه است که دخترش امیدوارتر از گذشته درس می‌خواند. حالا شش ماه است که چشمان مردش شرمنده نیست. حالا شش ماه است که دخل و خرج‌شان از هم فرسنگ‌ها فاصله ندارد و آن‌قدر روزی دارند که دست‌شان جلوی کسی دراز نباشد. حالا شش ماه است که درد پا و کمرش آرام گرفته و تسکین یافته. حالا شش ماه است که زندگی را دوست دارد و به آینده خوش‌بین است. حالا شش ماه است که هر روز صبح خودش به بچه‌هایش صبحانه می‌دهد. حالا شش ماه است که برای خودشان کسب و کاری دارند و حالا شش ماه است که زندگی‌شان برکت گرفته.

محسن محمدی
منتشر شده در خبرگزاری تسنیم- نان به بهای جان

نظرات
نظری ثبت نشده است