• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
  • |
  • ۱۸ آوریل ۲۰۲۴
  • |
  • ۰۹ شوال ۱۴۴۵
عطر شیرین زندگی
داستان‌واره‌ای از اشتغال‌زایی بنیاد برکت ستاد اجرایی فرمان حضرت امام(ره) در خراسان رضوی
کد خبر: 21044679
۱۳۹۹/۱۱/۲۵

بوی خوش اسپند، پیچیده در هوا. جمعیت صلوات می‌فرستد، پشت سر هم. حال همه خوب است. یک نفر از داخل جمعیت که اهل دل است و ته صدایی می‌خواند: آمدم ای شاه پناهم بده، خط امانی ز گناهم بده.

اشک‌هایش بی‌اختیار راه می‌گیرد و سرازیر می‌شود. کاروان به سمت مشهدالرضا می‌رود. به پابوس امام مهربانی‌‍‌ها، با پای پیاده. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و خردسال همه با پای اراده به سوی یار می‌روند. در میان کاروان می‌چرخد و کلوچه و شیرینی پخش می‌کند. دیشب را تا صبح بیدار بوده‌اند و کلوچه پخته‌اند. خودش و کارگرانش، چند هزار کلوچه پخته‌اند و آورده‌اند تا کام دوستداران ثامن الائمه را شیرین کنند. شیرینی مضاعف. با کام شیرین در پی وصلت شیرین‌تر با امام‌شان. چه حال خوشی دارد آن کسی که سودایی وصال با خورشید خراسان است. جمعیت دوباره صلوات می‌فرستد. با چشمانی که خیس اشک است همچنان کلوچه‌ها را توزیع می‌کند. جلوی دختر کوچکی زانو می‌زند و کلوچه را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید: بخور، نوش جونت. قربون آقا و زائرش برم.

*

یک سال پیش بود که به پابوس آقا رفت. از باب‌الجواد وارد شد و اذن ورود گرفت. همیشه برای مرتبه اول از باب‌الجواد مشرف می‌شد. می‌دانست که آقا، جوادش را چقدر دوست دارد و عزیز می‌شمرد. دل به دریای عاشقان حضرت زد و خودش را به ضریح رساند. به ضریح که چنگ انداخت دلش شکست، ناگهان بغضش ترکید و زار زد: دستم به دامنت، به جان جوادت گشایشی در زندگی‌ام. دست و بال‌مان بسته است. شوهرم گوشه خانه افتاده، حال و روزی نداره. جان و قوتی برایش نمانده. منم و بار سنگین زندگی. دست خالی. تک و تنها. بی‌یار و یاوری. نخواه که دستم جلوی کسی دراز بشه.

گفت و گریه کرد. اشک‌هایش امان نمی‌داد. یک دل سیر با آقا حرف زد و وقتی از حرم بیرون آمد، احساس سبکی می‌کرد. انگاری که باری از روی دلش برداشته بودند.

*

شوهرش که مریض شد و خانه‌نشین، اوضاع زندگی‌شان بهم ریخت. پس‌اندازی که نداشتند، بیمه هم که نبودند؛ دست‌شان خالی بود، خالی‌تر هم شد. چند صباحی را به ریاضت گذراندند. یکی دو قطعه طلا داشت که فروخت و خوردند. وسیله به درد بخوری هم در خانه نبود که بگذارند برای فروش. گاز کارکرده و یخچال فرسوده را چه کسی می‌خرد؟! چند باری از فامیل و آشنا قرض گرفت. دریغ نداشتند اما دست و بال خودشان هم خالی بود. هرکسی گرفتاری‌های خودش را دارد. همه در کار خود مانده‌اند در این گرانی و تورم کمرشکن. همین‌که گلیم خود را از آب بیرون بکشند هنر کرده‌اند. به این در و آن در زد. سپرد برای کار، اما کار کجا بود برای زنی که نه تخصصی دارد و نه سواد درست و حسابی؟ خانه را هم نمی‌توانست تنها بگذارد. مَردش تیمار می‌خواست. یکی باید تر و خشکش می‌کرد. مستاصل شده بود و درمانده. خانه را برای یکی دو روز سپرد به خواهرش و خودش راهی مشهد شد. دستش را جلوی چه کسی دراز کند بهتر از امام مهربانش؟

*

از مشهد که برگشت دلش روشن بود که اتفاقی خواهد افتاد، گشایشی خواهد شد، دری به روی‌شان باز می‌شود به برکت شاه خراسان. چند روزی گذشت، به سختی، مثل همیشه. دیگر کارد به استخوان رسیده بود. نه رفت و آمدی، نه بیا و برویی و نه دل و دماغی. ته دلش اما، همچنان روشن بود و کورسوی امیدی می‌تابید. تا آن‌روز که یکی از اقوام آمد و پرسید: چرا کسب و کاری برای خودت راه نمی‌اندازی؟

_ با کدوم پول؟ سرمایه‌اش کو؟

_ میگن خودشون میدن. وام میدن.

_ وام که قسط داره، سود داره.

_ قرض‌الحسنه‌ا‌س. یک مدتی هم مهلت میدن تا کارت روی غلتک بیفته، بعد شروع کنی به قسط دادن.

_ وام، بی‌ضامن نمیشه.

_ ضامنش با من.

_ چی بگم والا.

_ فردا یک‌ سری بزن، ضرره نداره.

*

«بنیاد برکت برای راه‌اندازی مشاغل کوچک تسهیلات میده. سودی هم نداره. اگه امکانش رو داشته باشی معرفی‌ات می‌کنیم به بانک. خودمان هم هواتو داریم. از راه‌اندازی همراهت هستیم تا فروش محصولت. برایت بازاریابی هم می‌کنیم.»

 این راه خانم تسهیل‌گر گفت. فکری کرد و جواب داد: خودم که کاری بلد نیستم، شوهرم هم از کار افتاده است.

خانم تسهیل‌گر پرسید: بالاخره حتما میتوونی یک کاری انجام بدی. خیاطی، سوزن‌دوزی، بافتنی، قالی‌بافی. مگه میشه زن ایرانی هنری نداشته باشه؟

یک‌دفعه جرقه‌ای در ذهنش زده شد.

_ کلوچه و شیرینی می‌توونم بپزم. چند سال پیش دوره‌اش رو هم دیدم.

تسهیل‌گر با لبخند گفت: خیلی خوبه، شیرینی‌پزی خیلی خوبه.

_ آخه وسیله‌اش رو ندارم.

_ تهیه می‌کنی. چی نیاز داری؟ 

_ فر و دستگاه همزن باشه، توی خونه می‌پزم.

_ بیا این فرم رو پر کن. مدارکت رو هم بیار، ایشالا درست میشه.

*

 مدارک را یکی دو روزه به دست تسهیل‌گر رساند. پرونده‌اش را کامل کردند. خانم تسهیل‌گر آمد و خانه را دید. یک اتاق را کردند کارگاه شیرینی‌پزی. همان قوم و خویشی که قول ضمانت را داده بود ضامنش شد و وام گرفت. دستگاه همزن خرید و فر و قالب و آرد و شکر و روغن. شروع کرد. تعدادی کلوچه و شیرینی پخت، نه خیلی زیاد. ترسید مشتری نداشته باشد. روز اول کسی طالب کلوچه و شیرینی‌هایش نبود. حتی یک مشتری هم پیدا نشد. تسهیل‌گر آمد و از شیرینی‌هایش خورد و کلی تعریف کرد. ناامید گفت: چه فایده؟ خریداری نیست.

تسهیل‌گر دلداری‌اش داد: نگران نباش، مشتری هم پیدا میشه. این شیرینی‌ها روی دستت نمی‌مونه. باید بازاریابی کنیم.

شوهرش که تلاش او را می‌دید گفت: ببر شیرینی‌ها رو پخش کن بین در و همسایه. فکر کن خیرات می‌کنی برای اموات.

تسهیل‌گر هم توصیه کرد: یک مقدارش رو هم ببر به سوپرمارکت‌ها و بقالی‌ها بده.

شیرینی‌ها را برد و تقسیم کرد. روز اول، فقط ضرر بود و بس.

*

 فردا صبح، زنگ خانه به صدا درآمد. یکی از همسایه‌ها آمده بود تا سفارش دو کیلو کلوچه بدهد. به ظهر نرسید که چند سفارش دیگر هم گرفت. دست به کار شد. سلیقه به خرج داد. چند مدل شیرینی پخت. ملات کلوچه‌ها را هم چرب‌تر از همیشه گرفت. دو سه مغازه‌دار که طعم کلوچه‌های دیروزی زیر دندان‌شان مزه کرده بود، گفتند کلوچه‌ها رو بیار تا برایت بفروشیم.

تسهیل‌گر هم چند مشتری برایش دست و پا کرد. سفارش‌های جدید از راه رسید. سرش شلوغ شد. شوهرش یا علی گفت و از جا بلند شد و آمد کمکش. حالا با هم کار می‌کردند. زن و شوهر پشت به پشت هم داده بودند تا زندگی‌شان را از نو بسازند. دنیا داشت روی خوشش را به آن‌ها نشان می‌داد. به یک ماه هم نرسید. آن‌قدر سرشان شلوغ شد که فرصت سر خاراندن هم نداشتند. سفارش پشت سفارش. طعم کلوچه‌ها به مذاق مردم خوش آمده بود. شیرینی‌ها هم طالب زیادی داشتند. هر سفارش جدیدی که از راه می‌رسید به هوای تازه‌ای می‌ماند که جان می‌داد به زندگی‌شان. دیگر دو نفری از پس کارها برنمی‌آمدند. باید فکر جدیدی می‌کردند.

*

با تسهیل‌گر صلاح و مشورتی شد و یک مغازه کوچک را نزدیک خانه‌شان اجاره کردند. تجهیزات شیرینی‌پزی به این مغازه منتقل شد. می‌خواستند کارشان را توسعه دهند. باید وسایل جدید می‌خریدند. این فر و همزن کوچک کفاف سفارش‌های جدید را نمی‌داد. وسایل جدید تهیه کردند. حالا سفارش از شهرستان‌های اطراف هم داشتند. خودش می‌پخت و شوهرش پشت دخل می‌نشست و می‌فروخت. کارها اما، دست تنها پیش نمی‌رفت. به تنهایی نمی‌توانست این حجم شیرینی و کلوچه را بپزد. یکی را می‌خواست که آرد و شکر و روغن را تهیه و جابه‌جا کند. خودش که از پسش برنمی‌آمد، شوهرش هم جان و حالی برای این کارها نداشت. باید نیرو جذب می‌کردند. از بین جوانان محله خودشان چند نفری را گزینش و استخدام کردند. مغازه را تحویل دادند و یک کارگاه بزرگ گرفتند. حالا کارآفرین شده بودند. کارگاه شیرینی‌پزی‌شان، هم محلی بود برای کسب رزق خودشان و هم محملی برای روزی رساندن به چند جوان که از بیکاری خلاصی یافته و سر و سامان گرفته بودند.

*

روزی که شنید کاروان زائران پیاده امام رضا(ع) قرار است از شهرشان عبور کنند، دلش هوایی شد. نزدیک شهادت امام بود. همه برکت زندگی‌اش را از شاه خراسان داشت. آقا بنده‌نوازی کرده بود. روزهایی را به یاد می‌آورد که لنگ نان شب بودند. حالا هم خودش شغل داشت و هم برای چند نفر اشتغال‌آفرینی کرده بود. همسرش هم سر پا شده بود. کارگرها را جمع کرد و گفت: همه پخت امروزمون برای زائران آقاست. همت کنید و تا می‌توونید کلوچه بپزید. زوار آقا هزارماشالا زیادن. آن‌قدر بپزید که به هر زائر لااقل یک کلوچه برسد.

همسرش خندید و گفت: این‌جور باشه که باید چند هزار کلوچه بپزیم. یک‌روزه که نمی‌رسیم.

کارگرها خندیدند. یکی وسط خنده‌ها گفت: اگه لازم باشه شب تا صبح بیدار می‌مونیم و کلوچه می‌زنیم. مخلص زوار آقا هم هستیم.

چشم‌هایش پر از اشک شد. رو کرد به مشهد و دست بر سینه گذاشت و در دل گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.

*

به خانم تسهیل‌گر که گفت قرار است چه کنند، صورت زن جوان پُر شد از خنده و چشم‌هایش به اشک نشست. هیجان‌زده گفت: چه فکر خوبی. عالیه. خدا به کسب و کار شما برکت بده.

به شوخی جواب داد: برکت که خود شمایید.

تسهیل‌گر گفت: ما هم برکت‌مان را از آقا داریم. اصلا همه چیزمان از آقاست.

و بعد چادرش را برداشت و با کیف به چوب‌لباسی آویزان کرد و پرسید: خب از کجا شروع کنیم؟

_ شما دیگه چرا؟! ما هستیم، بچه‌ها هستند.

_ منم هستم. دلم می‌خواد پا به پای‌تان کلوچه و شیرینی بپزم برای زوار آقا.

*

جمعیت صلوات می‌فرستد. بعضی‌ها با پای برهنه هستند، نذر داشته‌اند. بوی خوش اسپند در هوا پیچیده. جلوی پای کاروان گوسفند قربانی می‌کنند. چشم‌ها منتظر و دل‌ها مشتاق وصال به ضامن آهو. همه عاشق. همه شوریده‌حال و در پی جانان. در میان جمعیت می‌چرخد و کلوچه‌ها را توزیع می‌کند. خانم تسهیل‌گر هم همراهش آمده است. دیشب را تا صبح بیدار مانده‌اند و کلوچه پخته‌اند. تعدادش از دست خودشان هم دررفته است. هزاران کلوچه. به دست هر زائر کلوچه‌ای می‌دهد و می‌گوید: التماس دعا. به دختر کوچکی می‌رسد که همراه مادرش است و مسافر مشهد. جلوی دختر زانو می‌زند و کلوچه تعارف می‌کند: بخور، نوش جونت. قربون ‌آقا و زائرش برم.

دختر کلوچه را می‌گیرد و گاز می‌زند و صورتش را شادی احاطه می‌کند. مادر دختر می‌گوید: دست شما درد نکنه، خدا به شما برکت بده.

بلند می‌شود. اشک را از گوشه چشم‌هایش می‌گیرد و می‌گوید: هر چه داریم از برکت آقاست.

و نگاه و دلش می‌رود تا حرم شاه خراسان.

محسن محمدی

روزنامه صبح نو- روایت داستان از زنی که به برکت شاه خراسان کارآفرین شد عطر شیرین زندگی

نظرات
نظری ثبت نشده است