• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
  • |
  • ۱۹ آوریل ۲۰۲۴
  • |
  • ۱۰ شوال ۱۴۴۵
مدرسه ژینا
رعد و برق زد و دیوار تکار خورد و دل ژینا لرزید. قلب کوچکش پُر شد از ترس. واهمه این‌که مبادا دیوار روی سرش آوار شود به جانش افتاد. هوا رو به سردی که می‌رفت دل ژینا و دوستانش هم پُر از غصه می‌شد. باد می‌آمد و مدرسه را می‌لرزاند و دل ژینا و دوستانش هم می‌لرزید. مدرسه‌شان فرسوده بود و وسایلش زهوار دررفته. به مویی بند بود، شاید هم به بادی. روستای‌شان سفیدبرگ، محروم بود و دورافتاده، در دل کوه‌های سر به فلک کشیده کرمانشاه، حومه جوانرود، حوالی مرز. مدرسه ژینا مخروبه بود، دیوارهایش پر از تَرَک، سقفش شکم‌داده، مستعد حادثه، آبستن فاجعه.
کد خبر: 21130418
۱۴۰۰/۰۲/۲۰

_ من از فردا مدرسه نمیرم.

این را شب ژینا گفت به پدر و مادرش. گفت که می‌ترسد دیوار کلاس بر سرش آوار شود. گفت که صدای باد، دل کوچکش را پُر می‌کند از نگرانی. جانش را مالامال می‌کند از تشویش. گفت که حواسش از ترس، پرت می‌شود. ژینا مدرسه را دوست داشت. می‌خواست دکتر بشود، دندانپزشک. این را به خانم معلم‌‍‌شان هم گفته بود. مادر حرف‌های دختر کوچک 9 ساله‌اش را شنید و غمگین فقط نگاه کرد. چه‌کاری از دستش برمی‌آمد تا دردانه‌اش آرام بگیرد. بابا اما خندید و گفت: چرا نامه نمی‌نویسی؟

ژینا با تعجب پرسید: که چی بشه؟

_ براتون مدرسه بسازن.

_ کیا؟

_ اونایی که کارشون مدرسه‌سازیه.

_ نامه به که بنویسم؟

_ به آقا.

***

همان شب ژینا دفتر مشقش را آورد و مدادش را تراشید و یک کاغذ از دفترش جدا کرد و نوشت:

«پدر بزرگوارم؛ رهبر فرزانه انقلاب

سلام

من ژینا کلاس سوم ابتدایی دبستان فتح‌المبین سفیدبرگ از توابع شهرستان جوانرود استان کرمانشاه می‌باشم. روستای ما 17 کیلومتر از شهرستان جوانرود فاصله دارد. مدرسه ما در سال 1360 ساخته شد و از هر چهار طرف تَرَک برداشته و نشست کرده و هر لحظه احتمال دارد با یک رعد و برق که زمین تکان می‌خورد خراب شود. من می‌ترسم که در کلاس‌های آن درس بخوانم. بارها به مامان و بابایم گفته‌ام جرات درس خواندن در چنین مدرسه‌ای را ندارم.»

***

ژینا همان شب خواب دید در مدرسه جدیدی درس می‌خواند که دیوارهایش سفید و تمیز است و سقفش محکم و استوار. صندلی‌های راحت و خوش‌رنگ جای نیمکت‌های کهنه و رنگ و رو رفته را گرفته بود. همه چیز جدید بود، بوی تازگی می‌داد، بوی زندگی. بعد دید که زنگ نقاشی است. با دوستانش نقاشی می‌کشند. ژینا عکس یک مدرسه را کشید و پرچم ایران را هم گذاشت سرِ درش. خودش و همکلاسی‌هایش را هم نقاشی کرد که در حیاط مدرسه بازی می‌کنند. از نقاشی‌اش خوشش آمد و خندید و با خنده خودش از خواب بیدار شد. مادر هم که خنده او را دید دلش آرام گرفت. فردا ژینا به مدرسه که رسید خوابش را برای دوستانش تعریف کرد و خندید. بچه‌ها هم خندیدند. همه خندیدند.

***

نامه به مقصد رسید و خوانده شد. هیچ نامه‌ای بی‌پاسخ نمی‌ماند. نامه ارجاع شد به جایی که مدرسه‌سازی در تخصصش است. همان ستادی که بیشتر از 1900 مدرسه ساخته تا به امروز و قرار است هزار مدرسه دیگر هم بسازد. همه هم در مناطق محروم، صعب‌العبور، روستاها، آبادی‌های لب مرز، قریه‌های دوردست. نامه رسید به ستاد اجرایی فرمان امام.

ژینا و دوستانش خیلی زود صدای ماشین‌آلات سنگین را شنیدند. آمده بودند تا مدرسه‌ای جدید بسازند برای دختران و پسران روستای سفیدبرگ. بچه‌ها موقتا به کانکس منتقل شدند تا از درس و مشق‌شان نمانند. جای همان مدرسه مخروبه قبلی، شروع به ساخت مدرسه جدیدی کردند. لودر رفت و بولدوزر آمد؛ جرثقیل آمد با بیل مکانیکی و غلطک. بتن ریختند و تیرآهن سوار کردند. ساختند و ساختند. ژینا و دوستانش هر روز می‌آمدند و به تماشا می‌نشستند ساخت مدرسه جدیدشان را.

***

حالا ژینا و دوستانش در مدرسه جدیدشان هستند؛ مدرسه برکت. نه از باد می‌ترسند و نه از توفان و رعد و برق. دیگر نه نگران سرمای استخوان‌سوز ارتفاعات کرمانشاه هستند و نه دلواپس گرمای کلافه‌کننده روزهای پایانی سال تحصیلی. مدرسه‌شان کلاس‌های نورگیر و روشن دارد، سرویس بهداشتی تمیز دارد، کتاب‌خانه دارد، آزمایشگاه دارد، اتاق رایانه دارد، نمازخانه دارد، زمین ورزش دارد و در حد وسع و مقدورات، مجهز است. حالا دخترکان معصوم روستای سفیدبرگ با خیال راحت درس می‌خوانند و تن و دل‌شان نمی‌لرزد با همهمه بادی و درگرفتن توفانی.

***

ژینا دوباره دست به قلم شد و نامه نوشت؛ این مرتبه خوشحال و پُر از امید به زندگی. مطمئن بود که نامه‌اش دوباره خوانده خواهد شد.

«پدر بزرگوارم

سلام

من ژینا دانش‌آموز کلاس چهارم ابتدایی روستای سفیدبرگ هستم. همان دختری که برای شما نامه نوشته بود که دیگر به مدرسه نمی‌روم. الان من و همکلاسی‌هایم خیال‌مان راحت شده که مدرسه قدیمی و تَرَک‌هایش دیگر روی سر ما خراب نمی‌شود یا مجبور نیستیم در کانکس درس بخوانیم، چرا که دیگر برای خودمان یک مدرسه جدید داریم با کلی کلاس و کتاب‌خانه و آزمایشگاه و نمازخانه. من الان خوشحال هستم که هر روز مدرسه برکت می‌روم و می‌خواهم در آینده دکتر دندانپزشک بشوم. از طرف خودم و دوستانم از شما رهبر و پدر بزرگوارم تشکر می‌کنم که نامه مرا خواندید و برای ما یک مدرسه ساختید. آرزو می‌کنم همه بچه‌های ایران مدرسه‌ای به خوبی مدرسه ما داشته باشند.»

***

آن شب ژینا به رویاهایش فکر کرد، به درس‌خواندن، ادامه تحصیل، دکتر شدن؛ و آرام‌تر از همیشه به خواب رفت.

محسن محمدی

منتشر شده در روزنامه وطن امروز 

http://www.vatanemrooz.ir/Newspaper/MobileBlock?NewspaperBlockID=226306

 

نظرات
نظری ثبت نشده است